در این  کهنه شهر آلوده

در این دوران تنهایی

میخواهم بنویسم

تنها میخواهم بنویسم، نمی دانم چرا!

 فقط می دانم که باید نوشت، چه را (باید نوشت)، نمی دانم ....

خدایا، چرا؟

چرا حنی قدرت نوشتن هم ندارم؟

مگر آنها چه کردند که تو این فدرت را به آنها داده ای؟

مگر من چه نکرده ام؟

میخواهم بنویسم، خدایا بخواه!

خدایا! کمکم کن، جز تو ندارم

این اولین است، خدایا! آخرین نباشد.

LIFE'S LIKE A RIVER

As years are passing by, silence becomes your friend
You see the world in a different way
Don't be afraid of getting old, life's still full of joy
And the beauty of the past is rejoicing your mind

When days are getting short and winter comes along
Your life slows down and down
Like a river's getting wide, the words have lost their force
You remember your morning flow into the endless sea

When days are getting short and winter comes along
Your life slows down and down
Like a river's getting wide, the words have lost their force
You remember your morning flow into the endless sea

Life's like a river in the morning
Life's like a sea without end
Life's like a river in the morning, yeah
Life's like a sea without end

Life's like a river in the morning
Life's like a sea without end
Life's like a river in the morning
Life's like a sea without end
SCORPIONS

شما بگید

خسته ام،دلگیر،شاید از خودم، شاید از خدا، آلوده ام، به زندگی، به خواب.

سرد است، گویی شوفاژها هم،

آنها نیز خسته اند،شاید آنها هم آلوده به خواب،

شب از نیمه گذشته، صدای موسیقی در خانه پیچیده، به گمانم گلپاست،موسیقی مورد علافه پدر،

در اتاقش خلوت کرده،

صدای جلو و عقب رفتن صندلیش با ریتم موسیقی همامنگ است،

به چه فکر می کند؟ شاید دیروز، امروز، حتی فردا

به جوانیش، کارهایی که کرده و اکنون نمی تواند،

به حال، کارهایی که اکنون می تواند و فردا نه،

به فردا، زمانی که نه دیروزی هست و نه حال ، حتی فردا،...........

فعلا وقت ندارم بقیه متن رو تایپ کنم......

نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد

نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت

ولی آنقدر مشتاقم

که از خاک گلویم سوتکی سازد

گلویم سوتکی باشد

به دست کودکی گستاخ و بازیگوش

و او یکریز و پی در پی

دم گرم خودش رادر گلویم سخت بفشارد

و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد

بدینسان بشکند دائم سکوت مرگبارم را

                                                               "شریعتی" 

نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد...

نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت

ولی آنقدر مشتاقم تا گلویم سو تکی باشد

بدست هر کس دیگر بجز آن کودک گستاخ و بازیگوش

که هر دم می دمد در آن ٫آن سرمای سهم آسا

پر طنین

محکم تر از پیش خودم گوید :

"تورا من دوست می دارم"

                                           "محمد حسن فرازمند

یک راهب جوان در یک ماموریت مذهبی به یک هتل در آمستردام میرود. هنگام ورود در حالی که فرم پر میکرد و کلید را دریافت میکرد، از دختر کلاه به سری که پشت پیشخوان بود خواست که سینی شام را برایش به اتاق بیاورد.

یک ساعت بعد مهماندار با سینی شام به اتاق راهب میرود. راهب از او میخواد که همراه او سر میز شام بنشیند. در حین غذا راهب کم کم به سمت دخترک نزدیک میشود. اما دخترک به او یادآوری میکند که او یک مرد مقدس است!

راهب جواب میدهد: اشکال نداره! توی انجیل نوشته شده.

دختر تعجب میکند و دیگر مقاومتی نمیکند. شب پر از حرارت و هیجان میگذرد و نزدیکی های صبح که دختر در آغوش راهب بیدار میشود، از او میپرسد:

- راستی کجای انجیل این کارهایی که کردی رو نوشته؟

راهب دست دراز میکند و از کمد کنار تخت انجیل کوچکی را برمیدارد و به دختر نشان میدهد. پشت جلد با مداد نوشته شده بود: دختر کلاه به سر خیلی باحاله! حتماً.........

 

                                                                      دین توماس

 به نقل از وبلاگ خازیل


"Tom's Diner"

I am sitting
In the morning
At the diner
On the corner

I am waiting
At the counter
For the man
To pour the coffee

And he fills it
Only halfway
And before
I even argue

He is looking
Out the window
At somebody
Coming in

"It is always
Nice to see you"
Says the man
Behind the counter

To the woman
Who has come in
She is shaking
Her umbrella

And I look
The other way
As they are kissing
Their hellos

I'm pretending
Not to see them
Instead
I pour the milk

I open
Up the paper
There's a story
Of an actor

Who had died
While he was drinking
It was no one
I had heard of

And I'm turning
To the horoscope
And looking
For the funnies

When I'm feeling
Someone watching me
And so
I raise my head

There's a woman
On the outside
Looking inside
Does she see me?

No she does not
Really see me
Cause she sees
Her own reflection

And I'm trying
Not to notice
That she's hitching
Up her skirt

And while she's
Straightening her stockings
Her hair
Is getting wet

Oh, this rain
It will continue
Through the morning
As I'm listening

To the bells
Of the cathedral
I am thinking
Of your voice...

And of the midnight picnic
Once upon a time
Before the rain began...

I finish up my coffee
It's time to catch the train

(خازیل)

دلباخته قامت رعنای تو ام

پروانه شمع رخ زیبای تو ام

زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست

هر کسی نغمه خود خواند و از صحنه رود


صحنه پیوسته به جاست


خرم ان نغمه که مردم بسپارند به یاد
اشکان

دلم شاعر میشود



غم که می‌آید در و دیوار، شاعر می‌شود
در تو زندانی‌ترین رفتار شاعر می‌شود
می‌نشینی چند تمرین ریاضی حل کنی
خط‌کش و نقاله و پرگار، شاعر می‌شود


تا چه حد این حرف‌ها را می‌توانی حس کنی؟
حس کنی دارد دلم بسیار شاعر می‌شود


تا زمانی با توام انگار شاعر نیستم
از تو تا دورم دلم انگار شاعر می‌شود


باز می‌پرسی: چه‌طور این‌گونه شاعر شد دلت؟
تو دلت را جای من بگذار شاعر می‌شود


گرچه می‌دانم نمی‌دانی چه دارم می‌کشم
از تو می‌گوید دلم هر بار شاعر می‌شود
کاوشگر

دیشب رفته بودیم یه جایی
چه جای باصفایی
خونه ممد فضایی
تا بزنیم قضایی
ببببببببببببه ممل جون کجایی
سلام قربونت . آقایی
خلاصه
بابا همش کلاسه
این آسه و اون پاسه
از اهرام ثلاثه
تا ماجرا تراسه
(ما جرای کلاسه تا رفتن تو تراسه با یارو آس و پاسه فعلا شده خلاصه)
این قاشق و این کاسه
کار طرف خلاسه
خلاصه ملا پرید تو کاسه!
ممل جون بابا خودت از مایی
سر بزن بازم به مایی
اوستایی آقایی
بالایی بابا رو سر مایی
اختیار داری آقایی
فعلا بای بایی
همین جوری توراهی
تو خود هال و هوایی
دیدم قوه قضایی
گرفته یه زوج زیبایی
آخی! مثل دوتا کفتر چایی
( آقا اهل کجایییییییی! خانوم چرا اینجایییییی! چرا باهم دوتایییییییییی! و...........)
تازه زده بودم تو خط جدایی از دختر همسایه بالایی
تو دل کشیدم آهی
گفتم خدا کجایی کی مییایی؟
گزشتم از صحنه جدایی
توسط قوه قضایی
داشتم میرفتم تنهایی
واسه خودم دنییایی
یهو شنیدم صدایی
از توی یک سیاهی:
بابا بابا بابایی! کجایی؟!
دویدم تو سیاهی
دیدم دختر تنهایی
بدون سرپناهی
اون طرف سیاهی
یه بچه ی کلاهی
با چاقوی سیاهی
گیر داده بش تنهایی
رفتم جلو تنهایی
گفتم داداش کجایی؟
اهل کودوم ورایی ؟
(بابا عجب صدایی!!! این منم تنهایی؟؟؟؟؟!! بابا عجب اعتماد یه نفس بالایی!)
یهو پسر کلایی
فرار کرد چار پایی
کشیدم یه آهی !
گقتم بابا کجایی؟
خودت بودی تنهایی؟
عجب حماقت بالایی!
رفتم پیش سیاهی
همون که می گفت بابایی
(گفتم سلام سیاهی نگی پارسی کولایی)
گفتم خانوم کجایی؟
آسیب رسوند به جایی؟
گفت نه آقایی!
ممنون از این رهایی
پسر چقدر شجایی
اهل کودوم ورایی؟
گفتم تشکر نداره جایی
شما آبجی مایی
یهو زدم نگاهی
میخکوب شدم جفت پایی
بابا عجب خدایی
یه خلقت طلایی
عجب تیکه ماهی
تو این جو و فضایی
با خلقت طلایی
شنیدم من صدایی
الو آقا کجایی؟
یهو شدم یه پایی
بله خانوم با مایی؟
ادامه در هفته آینده...................................
به ما نظر نداشته باش ولی نظر بده
(این یکی رو خودم نوشم)

آسمان چون جمع مشتاقان پریشان میکند                                

                                               درشگفتم من نمی باشد رهم دنیا چرا ؟

                                                                                                        استاد شهریار 

 

  آبی سیاه می شود

  روح از بدن می رود

  تا آسمان ها میرود 

  آنجا که قید و بند نیست

 عاشق شدن هم ننگ نیست

  آنجا که شیدایی بود شور و شکیبایی بود

  آنجا کجا  ؟    اینجا کجا  ؟

  اینجا اگر عشقی بود     در عاشقی ننگی بود

  اینجا اگر عاشق شوی   رسوای یک عالم شوی

  آشوب ها بر باد شود     فریاد ها بالا رود

 اینجا اگر عاشق شوی    چشمها به دنبالت رود

شاعر: مروارید